اسطوخودوس ِ سبز



تقریبا دو هفته ای میشه که از تموم شدن امتحان هام گذشته و درس خوندن رو رها کردم، کلا مطالعه علمی رو انگار ؛ کلی برنامه داشتم برای بعد امتحانا ولی توی خلسه ی هیچ کاری رها شدم ، میتونم روزم رو توی بیدار شدن، ورزش کردن ، کمی کتاب غیردرسی خوندن و فیلم دیدن خلاصه کنم .کلی کار برای انجام داشتم و همونطوری که اکثر اوقات پیش میاد وقتی کلی کار هست ، تقریبا هیچ کدومش رو انجام نمیدم ! چه عادت مزخرفیه :))همچنان قصد برگشتن به اینستاگرام رو ندارم ، با اینکه میدونم الآن دوره ی خوبی رو نمیگذرونم و از ته قلبم دنبال یه راه فرار حتی یک روزه از خونه میگردم ، میدونم که بدون اینستاگرام باز هم شرایط و بهتر هندل میکنم تا زمانی که داشتمش، نمیدونم چرا این طرز فکر توم به وجود اومده ، من یه روزی از ته قلب اینستا رو دوست داشتم ! گفتم ؛ روز های خوبی نیست ، روزهای خوبی رو نمیگذرونم و حس نمیکنم گفتنشون به بقیه سودی داشته باشه ، گیلبرت و مامانم جزو کسایی هستن که میتونن واقعا بهم صدمه بزنن و احتمالا عمق خوب نبودن روزهای اخیرم رو بتونم به اونها نسبت بدم ، اینکه نزدیک ترین آدمهات بی تفاوت باشن سبت بهت و جداً بهت نشون بدن که خب اهمیتی نداری ! اذیت میکنه ، میدونی ؟ ببین ، شاید اینجوریکه میگم صدق نکنه در مورد گیلبرت ، نه ، احترامی نمیبینم ، تلاشی نمی کنه ، ناراحتم میکنه ، عمیقاً . ولی نمیتونم بگم ، تو گفتن مشکلات دچار ناتوانی شدید عم . اوه دقت کردی چقدر از کلمه عمیقاً جدیدا استفاده می کنم ؟ کلمه جدیدمه احتمالا ! میدونی ، من به دوست داتن و توجه همه آدمها نیازی ندارم که بخوام بگم آدم محتاجی هستم یا خودمو دوست ندارم ، چون خودمو دوست دارم واقعا ، میتونم حسش کنم ، واسم اهمیت داره ، واسه همینم از بی توجهی بهش ناراحت میشم ولی اینکه من خودمو دوست دارم دلیل نمیشه که نیازی به دوست داشته شدن نداشته باشم و میفهمی چی میگم ؟و خب من به توجه گیل و مامانم نیاز دارم . ناراحتم کرده ، ناراحتم کردن و تو روزهای خوبی نیستم ، بدی روزهای ناخوبم اینه که شاید بگذره ولی اون لحظه به این که میگذره و خوب میشه بعدا اعتقادی ندارم ، غصه میخورم ، انگار که غصه رو تو یه پارچ جمع کرده باشن و من لیوان لیوان ازش بخورم ، ولی میدونی فکر نمیکنم چیز زیادی بخوام ؟ بهم احترام بذار ، خواسته های منم ببین و انقدر بهم بی اهمیت نباش وقتی حس میکنی که خوب نیستم . صحنه ای که به مامانم گفتم من فردا میرم و گفت با بابات صحبت کن ، به من ربطی نداره ، گفتم مگه مامانم نیستی ؟ نباید بدونی ؟ وشونشو انداخت بالا و رفت قلبم مچاله شد و تمام بی توجهی های چند روزه بهم فشار آورد و گفتمش ؛ آره روزای خوبی نیست حالا هرچند  من تلاشمو بکنم . 

پ.ن: عمیقاً از جمله عنوان خوشم میاد ، زیبا نیست ؟ تو مشغول مردنت بودی ، تصویرش برام یه دریای سیاه سفیده که یه مردی تو دریاش داره جلو میره و انگار یه دختری با لباس سفید لب ساحل وایستاده و نگاهش میکنه و آب کم کم زیر  پاهاشو میگیره ، مرد نمیمیره اما دختر چرا ؛ تو مشغول مردنت بودی . 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها